خستگی...
خستگی ...
واژه ای که شاید در ذهنم گم شده نمیدونم اگر خنده های تو نبود این روزها چگونه می گذشت شکستن پای بابایی، طولانی شدن کار خونه، از یک طرف وکارهای دیگه از طرف دیگه امانم را بریده ولی همه این روزها با خنده های قشنگ تو سپری می شه راستی توی این مدت که من وآرمین کوچولو نبودیم آرمین کوچولو یک شعر جدید یاد گرفته بخونیم
می خونیم
توپولویم توپولو
صورتم مثل هلو
دستو پاهام کوکولو (کوچولو)
مامان اوبی دام(خوبی دارم)
میشینه توی اونه(خونه)
میدوزه دونه دونه
هم بلوز هم اوار(شلوار)
میپوشم اشک(خوشکل)می شم
عین یک دسته ال (گل )میشم
حالا دست هورا
وبعدش کلی می خندیم ...
وای خدایا هزار وصد هزار مرتبه شکرت که آرمین را به ما دادی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی