آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

آرام جان

تولدت مبارک...

سلام آرام جانم سلام آرامش من ُسلام امید مادر نفس مامان میدونی امسال چه سالی بود سال نهنگ اگه گفتی که سال کیه سال بابایی یعنی اینکه بابایی در سال نهنگ بدنیا امده وبچه گاو و بابا نهنگ از لحاظ ارتباطی خیلی باهم جورن ... قربون دوتاتون برم پسر گلم امسال مثل سال گذشته تولدت را چند روز زودتر گرفتیم... اگه گفتی چرا ...برای خاطر حاج بابا وحاج مامان و عمه جون  اخه از راه دور میان واز طرفی نمی تونن تا ١٣ فروردین بمونن من هم اونا رو شگفت زده کردم وتولدت را زودتر گرفتم ، ناراحت که نمی شی ،شک ندارم که خوشحال هم می شی تولد امسالت خیلی با حال بود به همگیمون کلی خوش گذشت .... دوست دارم... تولدت ...
14 فروردين 1391

چقد زود داره دیر می شه

سلام مامانی گاهی اوقات فکر می کنم چقد زود داره دیر می شه وچقد زود خاطره  میشیم وچقد زود همه چیز را فراموش می کنیم انچه من را به این فکر برد حرف زدن تو بود که هر روز بهتر از دیروزش می سه دیروز متوجه شدم دیگه به کوچولو نمی گی کوکولو به بابایی گفتم بابایی هم گفت راس میگی ها وبعدش به من گفت کاش یک گوشه ای کلماتی را که برای بار اول میگه بنویسیم که بعد که بزرگتر می شه بهش بگیم برای همین من هم دست به کار شدم ویک لیست کوچولو نوشتم تا بقیه اش برای بعد... کوکولو                             ...
18 بهمن 1390

عکاسخانه

گاهی وقتها فکر میکنم که چقد زود داری بزرگ میشی ومن هم دارم ... ای بابا زمان چقد زود می گذره گاهی اوقات دلم میگیره وبا خودم میگم چقد زود دیر میشه بگذریم هفته پیش با هم رفته بودیم عکاسخانه وبه قول امروزی ها آتلیه رفته بودم عکس جدید برای گذرنامه بگیرم  دوست داشتم از تو هم عکس بگیرم ولی دفعات قبل که با هم رفته بودیم گریه میکردی ونمی نشستی حتی دو روز ÷یش برای عکس دفترچه بیمه یابایی مجبور شد خودش ازت عس بگیره وبا کمک مهندس یک عکس توپ پرسنلی تهیه کردن خیل جالب شده بود خلاصه من که عکسم را گرفتم یک هو نگاهم که به نگاهت افتاد گفتم ببخشید یک عکس هم از پسرم میگیرید عکاس هم گفت بله با کمل میل&nbs...
12 دی 1390

اتاق من ...

سلام مامان گلم ،سلام نفسم که وقتی بهت میگم نفسم بهم میگه مامان من نفس تو هستم منم میگم آره نفس من توی خونه جدید یکی از اتاقها رو به تودادیم وتو از روزی که اتاق جدیدت رو تحویل گرفتی همش راه میری میگی مامان این اتاق منه منه میگم اره و جدیدا همش میگی مامان  ی لحظه میای اتاق من مامان چند لحظه از اتاق من میری بیرون مامان می ای تو اتاق من بازی ماشین بازی کنیم وای چقد باحالی تو. مامان جون دیروز باهم رفتیم تخت کمدت رو انتخاب کردیم وسفارش دادیم وای چه حس قشنگیه وقتی ادم احساس میکنه تو زندگیش کسی رو داره که دوسش داره وبا عشق وعلاقه براش هر کار میکنی وای مامانی خیلی دوست دادم    ...
6 آذر 1390

اگه دنبالم نياي...

عشق مامان وبابا ديروز وقتي از خونه خاله لاضيه (راضيه)برگشته بودي راه ميرفتي ميگفتي : اگه دنبالم نياي تنها مي شم ... ماتمون برده بود هم من هم بابايي يكهو جفتمون زديم زير خنده تو هم خنده ماروكه ديدي از اون خنده ها كه نمي خواي بخندي ولي خنده ت مياد كردي...   خداي من من وآرمين با هم راه ميريم وتوي خونه مي خونيم اگه دنبالم نياي تنها مي شم ... واما بابايي هم ميگه دنبالتون نمي ام بعد اون وقت ماماني وآرميني مي پرن روي كله بابايي واون وقت درا را رام...   تازه آرميني يك شعر جديد هم ياد گرفته؛البته قابل توجه كه آرمين وسط شعر رواينجوري مي خونه ديدديدي اينهم يك جور شيوه شعر خوندنه ديگه ... گل همه رنگش خوبه ...
4 آبان 1390

عزیزم

الان چند روزی می شه که هی میام سراغ وبلاگ ولی باز نمی شه اینم شده قصه قیر ونفت جهنم ایرانی ها یا حوصله اش نیست یا یا وقتش یا وبلاگ ... بگذریم یک خاطره جالب از ت می خوام بنویسم که اگه ننویسم حیف میشه چند شب نشسته بودم که اومدی وگفتی مامان بازی کنیم اونم تفنگ بازی...    تو منو میکشتی ووقتی می افتادم... میگفتی عزیزم بلند شو ودوباره منو می کشتی اینقد خندم گرفته که نمی تونستم بلند شم هم از عزیزم گفتنت هم از دراز نشستی که برام براه انداخته بودی ... خودمونی یک گلوله هلویی...اگه بابایی نیومده بود نمی دونم چه سرنوشتی در انتظارم بود...   فال امروز ما  مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد  &n...
14 مهر 1390

امید

 امروز صبح برات فال حاقظ گرفتم خوب اومد  مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو                      یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو  گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید                گفت با این همه از سابقه نومید مشو گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک                    از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار&nbs...
30 شهريور 1390

خانه جدید...

سلام به مامانی من ،به عمرم ،جونم ،نفسم، زندگیم ،امیدم ،هستیم و... مامانی بالاخره ما به خونه جدید رفتیم نمی دونی که من چقد خوشحالم.هم برای اینکه دوران مستاجری تمام شد وهم برای اینکه خونمون خیلی قشنگه ومکانش خیلی خوبه ودید منظر خوبی داره دیروز بابایی کارش تو گلخونه طول کشید وزنگ زد که دیر میاد ولی ما دیگه معطل این نبودیم که بابایی بیاد با هم رفتیم پارک و کلی خوش گذشت اخه یک پارک محله ای نزدیک خونمونه ... توی پارک با دو تا دختر که حدودا ٤الی ٥ سال بزرگتر از تو بودن دوست شده بودی وپارک رو روی سرت گذاشته بودین حدودیک ساعت وچند دقیقه از اومدنمون گذشته بود که گفتم آرمین بیا بریم گفتی نیام (نمی ام)گفتم مامانی ...سرت را کج کردی واز اون...
30 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرام جان می باشد