عکاسخانه
گاهی وقتها فکر میکنم که چقد زود داری بزرگ میشی ومن هم دارم ...
ای بابا زمان چقد زود می گذره گاهی اوقات دلم میگیره وبا خودم میگم چقد زود دیر میشه
بگذریم
هفته پیش با هم رفته بودیم عکاسخانه وبه قول امروزی ها آتلیه رفته بودم عکس جدید برای گذرنامه بگیرم دوست داشتم از تو هم عکس بگیرم ولی دفعات قبل که با هم رفته بودیم گریه میکردی ونمی نشستی حتی دو روز ÷یش برای عکس دفترچه بیمه یابایی مجبور شد خودش ازت عس بگیره وبا کمک مهندس یک عکس توپ پرسنلی تهیه کردن خیل جالب شده بود خلاصه من که عکسم را گرفتم یک هو نگاهم که به نگاهت افتاد گفتم ببخشید یک عکس هم از پسرم میگیرید عکاس هم گفت بله با کمل میل اونوقت من تورو گذاشتم روی صندلی وعکاس هم بهت گفت کوچولو دستات رو بذار روی پاهات وتو هم گذاشتی ودهانت رو ببند واونوقت لبت راروی هم گذاشت بعدش بهت گفت به من نگاه کن اونوقت گفت
آماده
گرفتم
عالی شد
این کلام آخرش را با کلی ذوق گفت
فردا عکست رو گرفتم خیلی ماه شده بود الیته عزیزم تو خودت ماهی که عکست هم ماه شده خیلی دوست دارم فدات بشم با تمام وجودم آخه تو ماه ناز مامان وبابایی