آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

آرام جان

ماه ما...

1390/3/8 12:42
نویسنده : مریم
129 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.com

آدمها هر کدوم برای خودشون دنیایی دارن وبه قول معروف تو آسمون خدا ستاره ای داره ...

ستاره زندگی شما کیه؟

ستاره زندگی ما ...!

ستاره زندگی ما آرمین کوچولو سniniweblog.com

ستاره ای که در زیبایی برای ما مثل ماه؛ در نزدیکی مثل خورشید ؛ در آرامش مثل آسمان...

چرا ؟

آخه اگر شما هم به جای من بودین ودیشب اون چیزی رو که من دیده بودم همین رو میگفتین

niniweblog.com

دیشب ...نه یک شب برمیگردیم عقب، جمعه شب، وقتی بابایی به قول معروف خسته وداغون از سر کار  اومد به خونه، آرمین خیلی وقت بود که تو بغل من نشسته بود وکمی کسل احوال بود آخه بابایی از صبح رفته بود وساعت ٩شب بود ولی هنوز نیومده بود چند باری هم صدای ماشین همسایه اومده بود وآرمین پریده بود ولی بابایی نبود وقی بابایی در رو باز کرد من گفتم آرمین بابا باور نکرد ولی وقتی بابا رو دید کلی ذوق کرد رفت طرف حافظ ولی حافظ خیلی خسته بود نتونست بغلش کنه واز فرط خستگی رو زمین دراز کشید من رفتم شام روبیارم حافظ گفت ارمین چشه کسله چیزی نگفتم وقتی اومدم تو حال دیدم آرمین داره گریه میکنه گفتم حافظ جون این بچه از صبح تا به حال چشم انتظار تو ودوست داره تو بغلش کنی ،میدونم خسته ای ولی کمی بغلش کن وقتی بابیی بغلت کرد باورت نمیشه آروم گرفتی سرت رو گذاشتی رو شونه های بابا وآروم گرفتی وچند دقیقه بعد دوباره همون ارمین شنگول همیشگی شد ...

niniweblog.com

من به بابایی گفتم حافظ جان این بچه عاشق توست وبا تمام وجودش دوست داره ،تو نگاه حافظ برق شادی که همرا با خنده بود رو دیدم ...

niniweblog.com

دیشب بابایی کمی زودتر اومد وتوی حیاط چادر مسافرتی رو باز کرد وبساط جوجه کباب رو به راه انداخت جاتون خالی توی حیاط خونه یک پیک نیک درست حسابی راه انداختیم بابیی گفت حالا که کار داریم  ونمی تونیم بریم بیرون بیرون رو میاریم تو خونه .درهمین بین که با ارمین رفتیم دستشویی وقتی بیرون اومدیم گفتم مامان بوس کن منوبوسید وگفت ماما ن دوس دام (مامان دوست دارم )کلی ذوق کردم بعد که رفتیم تو حیاط پیش بابایی بدون اینکه من چیزی بهش بگم رفت وبابایی رو بوسید و گفت بابا دوس دام (یعنی باب رو دوست دارم)تو نگاه من وحافظ تعجب بود ویک دفعه سه تایی زدیم زیر خنده وکلی خندیدیم

niniweblog.com

بعدش که حافظ به من گفت سفره رو بنداز داشتم وسایل میبردیم دیدم آرمین کوچولو به من گفت مامان بده من  ؛واقعا کلی خنده دار بود؛ آخه موقع بردن ماست ،هم ماست می خورد؛ هم میریخت؛ هم میبرد ...

دیشب به من کلی خوش گذشت ولی از همه مهم تر ستاره ای بود که تو نگاه بابایی دیدم وقتی که آرمین کوچولو بی مقدمه بوسیدش ومیدیدم که چطورخستگی از وجودش رفت ...

niniweblog.com

خدایا بازم شکرت ... که همیشه منو میبینی...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرام جان می باشد