آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

آرام جان

پاییز...

1391/8/22 7:53
نویسنده : مریم
193 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم سلام عمرم میدونی چند وقته به وبلاگ سر نزدم

خیلی وقته

نمیدونم چرا ولی وقتی امروز به وبلاگ سر زدم دیدم زمان زیادی که به وبلاگ نیومدم وخاطره ای ثیت نکردم ،الان که فکر میکنم عجب اتفاقات جالبی در این مدت افتاده سعی میکنم در روزهای اتی یادی از اونها بکنم ولی امروز می خوام جدیدترین اون رو ثبت کنم

پاییز کلی وقته که اومده ومن رو با خودش به شهر خاطره ها برده واما خاطره یک دوست یک عزیز که جنگ اون رو از ما گرفت عزیزی که هیچ کاه از صفحه ذهن من پاک نمیشه وهمیشه یاد خوبیها ومهربونیهاش از ذهن نمی ره بزرگ بشی قصه اش رو برات میگم

واما یک خاطره ناب تر در این پاییز دل انگیز ...

دیروز توی کلاس ورزش وقت تعطیل شدن وقتی داشتم لباسمو عوض می کردم ناغافل دیدم تو نیستی  حالی از من گرفته شد که یادم نمی ره پریدم بیرون ومی دویدم که یک هو تورو با مدیر باشگاه دیدم حال نداشتم اون زن بیچاره هم همینطور کلی از دستت ناراحت شدم ولی خانم مدیر گفت چیزی بهت نگم داشتم از حال میرفتم جون نداشتم  تاشب باهات قهر بودم وحرف نمیزدم هر چی بهم میگفتی معذرت ببخش قبول نمی کردم  شب یکهو اومدی بوسم کردی وبا حالت بچه گانه ای گفتی حالا راضی شدی ...اینقد بامزه گفتی که نتوستم آشتی نکنم

فقط مامانی یک کم بیشتر حواست به خودت باشه یک کمی بیشتر حرف گوش بده

دست دارم

فال امروز ما چیه

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب   گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار   خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم   گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست   خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت   همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت   گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو   در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند   دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرام جان می باشد