آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

آرام جان

خانه جدید...

1390/6/30 9:26
نویسنده : مریم
141 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به مامانی من ،به عمرم ،جونم ،نفسم، زندگیم ،امیدم ،هستیم و...

niniweblog.com

مامانی بالاخره ما به خونه جدید رفتیم نمی دونی که من چقد خوشحالم.هم برای اینکه دوران مستاجری تمام شد وهم برای اینکه خونمون خیلی قشنگه ومکانش خیلی خوبه ودید منظر خوبی داره دیروز بابایی کارش تو گلخونه طول کشید وزنگ زد که دیر میاد ولی ما دیگه معطل این نبودیم که بابایی بیاد با هم رفتیم پارک و کلی خوش گذشت اخه یک پارک محله ای نزدیک خونمونه ...

توی پارک با دو تا دختر که حدودا ٤الی ٥ سال بزرگتر از تو بودن دوست شده بودی وپارک رو روی سرت گذاشته بودین حدودیک ساعت وچند دقیقه از اومدنمون گذشته بود که گفتم آرمین بیا بریم گفتی نیام (نمی ام)گفتم مامانی ...سرت را کج کردی واز اون قیافه های مظلوم به خودت گرفتی وگفتی مامانی نریم میکام با دوست بازی کنم خندم گرفته بود گفتم باشه ...

دوباره روی نیمکت نشستم وبه بازی کردنت نگاه میکردم واروم لبخند میزدم...مامان دوتا دوستای تو کنار هم نشسته بودن وبا هم حرف میزدن وقتی دخترها آب می خواستن با هم می رفتن پیش مادراشون وتو می اومدی پیش من اینبار اومدی وبطری آب معدنی رو از من گرفتی وبردی پیش دوستات وبا یک حالتی به اونا حالی کردی که من هم آب دارم خدای من تو چقد زود بزرگ شدی که حالا با این فسقلی بودنت واسه خودت دوست پیدا میکنی الهی قربونت برم عزیزم که قد ؟؟؟ بینهایت دوست دارم

بابای یکی از دوستات اومد دنبالش منم اومدم پیشت وگفتم مامانی بیا ما هم بریم وفردا دوباره میاییم گفتی نه نیام گفتم مامانی ببین دوستات هم دارن میرن بیا باهاشون خداحافظی کن بریم خونه دوباره روز دیگه میاییم ...

تو هم رفتی وخداحافظی کردی ورفتیم خونه توی راه ازت پرسیدم آرمین اسم دوستت چیه گفتی دوست کلی خندم گرفته بود ...اخه توی پارک میدیدم که میگفتی خانم ...دوست ...

واقعا چه دنیای قشنگی دارین شما بچه ها...

دوست دارم مامانی ....توهم به من گفتی ...مامانی دوس دارم...

زندگی چه رنگی وقتی ...

niniweblog.com

والله فوق ایدیهم  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرام جان می باشد