دایی سعید
دیروز عصر عزیز جون اومده بودن خونمون آرمین از خوشحالی نمی دونس چی کار کنه عزیز رو میبوسید، تو بغلش می رفت، نازش میکرد ،خلاصه یک برنامه ای بود
عزیز قند داره برای همین من توی تعارف میوه خیلی رعایت میکنم. توی آشپزخونه بودم ،داشتم چای می آوردم واسه عزیز، که یکهو دیدم جناب آرمین خان دارن مراسم پذیرایی رو انجام میدن ... یک نصفه طالبی برده واسه عزیز وداره میگه بفمای(بفرمایید)، هم خندم گرفته بود هم ...ولی دلم نیومد چیزی بگم یکدفعه چشم عزیز به من افتاد دوتایی خندیدیم ، نگو بابایی که داشته وسایل یخچال را جابجا میکرده وروجک ما زرنگی کرده
تازه حالا مگه دس بر میداشت یک ظرف زرد آلو که توی سبد گذاشته بودم دستش بود هی می رفت جلو عزیز میگرفت میگفت بفمای(بفرمایید)
چی بگم والله...
بعدش هم رفته سراغ ماشین کنترلی وبرای عزیز مراسم اجرا می کرد ماشین رو می گذاشت روی میز وکنترل رو فشار میداد با اجازه ماشین در اسمون وزمین میچرخید وسقوط می کرد توی دلم گفتم تا میتونی از اینروزهای بی خبری لذت ببر...
دیشب همه منتظر دایی سعید وسارا بودیم آخه داشتن از تهران می اومدن برای مراسم سالگرد آقا جون ...
چقد زود یک سال گذشت ...
آقا جون خیلی ارمین رو دوس داشت اینو من نمی گم همه اونهایی که میدیدن میگن یادم پارسال وقتی رفته بودیم پیش اقا جون موقعی که از بیمارستان مرخص شده بود با وجود اینکه آرمین ١١ماهش بود واز اخرین بار که اقا جون رو دیده بود ١ماه میگذشت با چنان اشتیاقی توی بغلش رفت که هنوز یادم میاد همه تعجب کردن آخه ارمین داشت چهار دست وپا می رفت تو اتاق که آقا جون رو اوردن وداشتن میبردن توی حال آرمین یک لحضه اقا جون رو دید ویک چرخش سریع زد ورفت جلوی اقا جون هنوز هر وقت حرفش میشه سارا با یک شوقی از چرخش آرمین میگه چقد اقجون ذوق کرد وچقد خوشحال شده بود هر کس می اومد پیشش تعریف می کرد . ولی واقعا اقا جون حیف شد، خیلی مرد بزرگی بود وعاشق بچه ها من همیشه به خاطر نبودش توی زندگی آرمین غصه می خورم
آرمین خیلی دایی سعید رو دوست داره وشاید بخش اعظمش به خاطر اینکه دایی هم آرمین رو خیلی دوس داره و به قول معروف قلبشون واسه هم میتپه
ولی بچم هر چقد با تمام توانش سعی کرد خودش رو بیدار نگه داره ولی ساعت ١٢ شب دیگه خوابش برد سعیدینا ساعت ١صبح رسیدن وآرمین خواب بود.
امروز وقتی از سر کار برگردیم صحنه جالبی در پیش رو داریم...