آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

آرام جان

دایی سعید

1390/3/10 11:04
نویسنده : مریم
642 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز عصر عزیز جون اومده بودن خونمون آرمین از خوشحالی نمی دونس چی کار کنه عزیز رو میبوسید، تو بغلش می رفت، نازش میکرد ،خلاصه یک برنامه ای بود

niniweblog.com

 عزیز قند داره برای همین من توی تعارف میوه خیلی رعایت میکنم. توی آشپزخونه بودم ،داشتم چای می آوردم واسه عزیز، که یکهو  دیدم جناب آرمین خان دارن مراسم پذیرایی رو انجام میدن ... یک نصفه طالبی برده واسه عزیز وداره میگه بفمای(بفرمایید)، هم  خندم گرفته بود هم ...ولی دلم نیومد چیزی بگم یکدفعه چشم عزیز به من افتاد دوتایی خندیدیم ، نگو بابایی که داشته وسایل یخچال را جابجا میکرده وروجک ما زرنگی کرده

niniweblog.com

تازه حالا مگه دس بر میداشت یک  ظرف زرد آلو که توی سبد گذاشته بودم دستش بود هی می رفت جلو عزیز میگرفت میگفت بفمای(بفرمایید)

niniweblog.com

چی بگم والله...

بعدش هم رفته سراغ ماشین کنترلی وبرای عزیز مراسم اجرا می کرد ماشین رو می گذاشت روی میز وکنترل رو فشار میداد با اجازه ماشین در اسمون وزمین  میچرخید وسقوط می کرد توی دلم گفتم  تا میتونی از اینروزهای بی خبری لذت  ببر...

niniweblog.com

دیشب همه منتظر دایی سعید وسارا بودیم آخه داشتن از تهران می اومدن برای مراسم سالگرد آقا جون ...

 

چقد زود یک سال گذشت ...

آقا جون خیلی ارمین رو دوس داشت اینو من نمی گم همه اونهایی که میدیدن میگن یادم پارسال وقتی رفته بودیم پیش اقا جون موقعی که از بیمارستان مرخص شده بود با وجود اینکه آرمین ١١ماهش بود واز اخرین بار که اقا جون رو دیده بود ١ماه میگذشت با چنان اشتیاقی توی بغلش رفت که هنوز یادم میاد همه تعجب کردن آخه ارمین داشت چهار دست وپا می رفت تو اتاق که آقا جون رو اوردن وداشتن میبردن توی حال آرمین یک لحضه اقا جون رو دید ویک چرخش سریع زد ورفت جلوی اقا جون هنوز هر وقت حرفش میشه سارا با یک شوقی از چرخش آرمین میگه چقد اقجون ذوق کرد وچقد خوشحال شده بود هر کس می اومد پیشش تعریف می کرد . ولی واقعا اقا جون حیف شد، خیلی مرد بزرگی بود وعاشق بچه ها من همیشه به خاطر نبودش توی زندگی آرمین غصه می خورم

niniweblog.com

 

آرمین خیلی دایی سعید رو دوست داره وشاید بخش اعظمش به خاطر اینکه دایی هم آرمین رو خیلی دوس داره و به قول معروف قلبشون واسه هم میتپه

niniweblog.com

 ولی بچم هر چقد  با تمام  توانش سعی کرد خودش رو بیدار نگه داره ولی ساعت ١٢ شب دیگه خوابش برد سعیدینا ساعت ١صبح رسیدن وآرمین خواب بود.

niniweblog.com

 امروز وقتی از سر کار برگردیم صحنه جالبی در پیش رو داریم...

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرام جان می باشد