عزیزم
الان چند روزی می شه که هی میام سراغ وبلاگ ولی باز نمی شه اینم شده قصه قیر ونفت جهنم ایرانی ها یا حوصله اش نیست یا یا وقتش یا وبلاگ ...
بگذریم یک خاطره جالب از ت می خوام بنویسم که اگه ننویسم حیف میشه چند شب نشسته بودم که اومدی وگفتی مامان بازی کنیم اونم تفنگ بازی...
تو منو میکشتی ووقتی می افتادم...
میگفتی عزیزم بلند شو ودوباره منو می کشتی اینقد خندم گرفته که نمی تونستم بلند شم هم از عزیزم گفتنت هم از دراز نشستی که برام براه انداخته بودی ... خودمونی یک گلوله هلویی...اگه بابایی نیومده بود نمی دونم چه سرنوشتی در انتظارم بود...
فال امروز ما
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش که ساز شرع از این افسانه بیقانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد